نوشته شده در تاريخ جمعه 26 آبان 1391برچسب:, توسط رز |
نوشته شده در تاريخ جمعه 26 آبان 1391برچسب:, توسط رز |
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, توسط رز |

در دیاری که در او نیست کسی یار کسی

کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی

نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد

هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من

هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است

تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود

بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید

کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید

بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او

به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما

نشود یار کسی تا نشود بار کسی

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل

شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم

به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی

شهریار

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, توسط رز |

ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد

سیمای شب آغشته به سیماب برآمد

آویخت چراغ فلک از طارم نیلی

قندیل مه آویزه محراب برآمد

دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم

یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد

چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد

تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد

ماهم به نظر در دل ابر متلاطم

چون زورقی افتاده به گرداب برآمد

از راز فسونکاری شب پرده برافتاد

هر روز که خورشید جهانتاب برآمد

دیدم به لب جوی جهان گذران را

آفاق همه نقش رخ آب برآمد

در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود

جانم به لب از صحبت احباب برآمد

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, توسط رز |


شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نميآيد

اندوهگين و غمزده مي گويم

شايد ز روی ناز نمي آيد

چون سايه گشته خواب و نمي افتد

در دامهای روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه هاي نبض پريشانم

مغروق اين جوانی معصوم

مغروق لحظه های فراموشی

مغروق اين سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و همآغوشی

مي خواهمش در اين شب تنهايی

با ديدگان گمشده در ديدار

با درد ‚ درد ساكت زيبايی

سرشار ‚ از تمامی خود سرشار

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش

بر خويش بفشرد من شيدا را

بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را

در لا بلای گردن و موهايم

گردش كند نسيم نفسهايش

نوشد بنوشد كه بپيوندم

با رود تلخ خويش به دريايش

وحشي و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله هاي سركش بازيگر

در گيردم ‚ به همهمه ی در گيرد

خاكسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش

بينم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جويم

لذات آتشين هوسها را

می خواهمش دريغا ‚ می خواهم

می خواهمش به تيره به تنهايی

می خوانمش به گريه به بی تابی

می خوانمش به صبر ‚ شكيبايی

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب ‚ شب بی پايان

او آن پرنده شايد می گريد

بر بام يك ستاره سرگردان

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, توسط رز |



دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه؟
ِیا نيازی که رنگ می گيرد
در تن شاخه های خشک و سياه

دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با نسيمی که می تراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان

لب من از ترانه می سوزد
سينه ام عاشقانه می سوزد
پوستم می شکافد از هيجان
پيکرم از جوانه می سوزد

هر زمان موج می زنم در خويش
می روم، می روم به جائی دور
بوتهء گر گرفتهء خورشيد
سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبريزم
يار من کيست ، ای بهار سپيد؟
گر نبوسد در اين بهار مرا
يار من نيست، ای بهار سپيد

دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را بخويش می خواند؟
سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش
آنکه يار منست می داند!

آسمان می دود ز خويش برون
ديگر او در جهان نمی گنجد
آه، گوئی که اینهمه «آبی»
در دل آسمان نمی گنجد

در بهار او ز ياد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گيسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خيال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام

می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خيس تازهء سرد
آه با اين خروش و اين طغيان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:, توسط رز |

شت

ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ 
تا نيمه شب بياد تو چشمم نخفته است 
اي مايه اميد من اي تكيه گاه دور 
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است 
شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت 
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم 
بگذار تا ترانه من رازگو شود 
بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم 
تا بر گذشته مينگرم 
عشق خويش را 
چون آفتاب گمشده مي آورم به ياد 
مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است 
اين شعر غير رنجش يارم به من چه داد 
اين درد را چگونه توانم نهان كنم 
آندم كه قلبم از تو بسختي رميده است 
اين شعر ها كه روح ترا رنج داده است 
فريادهاي يك دل محنت كشيده است 
گفتم قفس ولي چه بگويم كه پيش از اين 
آگاهي از دو رويي مردم مرا نبود 
دردا كه اين جهان فريباي نقشباز 
با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود 
اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر 
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام 
بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش 
جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام 
پاي مرا دوباره به زنجيرها ببند 
تا فتنه و فريب ز جايم نيفكند 
تا دست آهنين هوسهاي رنگ رنگ 
بندي دگر دوباره بپايم نيفكند
+ نوشته شده در  دوشنبه

نوشته شده در تاريخ جمعه 28 مهر 1391برچسب:, توسط رز |
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  •  
نوشته شده در تاريخ جمعه 28 مهر 1391برچسب:, توسط رز |
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, توسط رز |

چه میکشم!

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم
باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, توسط رز |

گرفته ، ای دوست ...


دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من ؛

گر از قفس گریزم ، کجا روم ، کجا ، من ؟


کجا روم ؟ که راهی به گلشنی ندانم ،

که دیده برگشودم ، به کنج تنگنا ، من .


نه بسته ام به کس دل ، نه بسته کس به من نیز،

چو تخته پاره بر موج ، رها ، رها ، رها ، من .


ز من هر آنکه او دور، چودل به سینه نزدیک ؛

به من هر آنکه نزدیک ، ازو جدا، جدا ، من !


نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا ، من .


ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟

که گو یدم به پاسخ ، که زنده ام چرا من ؟


ستاره ها نهفتم ، در آسمان ابری ــ

دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من ...
 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, توسط رز |

نشسته ام وسط ِ عاشقانه ای بی رحم
وخیره ام به شروع ِ ترانه ای بی رحم

هنوز متّهمم که تو را نفهمیدم
و پایبند ِ تو هستم، به خانه ای بی رحم
 

همیشه اشک چکیده میان قلبم ،تا-
نلرزد آینه ی بغض ِ چانه اي بي رحم

هنوز هم كه هنوز است عاشقت هستم
جواب عشق ِ من اما بهانه اي بي رحم

تمام بی کسی ام بی اراده می‌گرید
بر استخوان پُر از درد ِ شانه ای بی رحم

ببین که سوختم از لحظه های تبدارت
و مانده ام ته ِ جیب ِ زمانه ای بی رحم

****
نه تبرئه و نه حبسی نوشته ای قاضی!
و آتشم زده ای با زبانه ای بی رحم
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, توسط رز |

خدایا دلم خیلی گرفته نمی تونم جلوی اشکهامو بگیرم دلم از تنهای داره فریاد میرنه تو رو صدا میکنه تو کجای که من از غم مردم چرا این غصه ها تمومی نداره چرا چرا چرا؟؟؟؟چرا تنهای قلبم پایانی نداره نکنه تنهای غم با من منولدشده یا برای من بوده خدایا تو خودت میدونی که من هیچوقت برای کسی بد نخواستم حتی برای کسایی در تمام عمرم  منوتحقیر کردن وتنهام گذاشتن خدایا خوبی توی دنیا تو مرده انسانیت مرده عشق مرده عدالت مرده همه نشستن ازدور دردهای همدیگرو تماشا میکنن واگر خیلی لطف کنن متاثر میشن بعد رد میشن میرنو فراموش میکنن خدا مثله همیشه بهت نیاز دارم خواهش میکنم منو در اغوشت بگیر وقلبمو پر از امید کن خدایا تو قادری به همه چیز ومن فقط بنده ای ناچیز مرا دریاب خدایا من به تو نیاز دارم  دستامو بگیر شب قدر، شهادت امام علی، ضهادت امیرالمومنین علی علیه السلام، شبهای قدر، شب نزول قرآن، عزای امام علی، تصاویر شب قدر، تصویر مذهبی، شبهای قدر تص

نوشته شده در تاريخ شنبه 15 مهر 1391برچسب:, توسط رز |

مرا بگذار
به خویشتن بگذار
من و تلاطم دریا
تو و صلابت سنگ
من و شکوه تو
ای پرشکوه خشم آهنگ
من و سکوت و صبور ی؟
من و تحمل
دوری ؟
مگر چه بود محبت
که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟
من از هجوم هجاهای عشق می ترسم
امید بی ثمری خانه در دلم کرده ست
به دشت و باغ و بیابان
به برگ بر گ درختان
و روح سبز گیاهان
گر از کمند تو دل رست
دوباره آورم ایمان
که عشق بیهوده ست
مرا به خود بگذار
مرابه خاک سپار
کسی ؟
نه هیچ کسی را دگر نمی خواهم
خوشا صفای صبوحی
صدای نوشانوش
ز جمله می خواران
خوشا شرار شراب و ترنم باران
گلی برای کبوتر
گلی برای بهاران
گلی برای کسی که مرا به خود می خواند ز پشت
نیزاران
 

نوشته شده در تاريخ شنبه 15 مهر 1391برچسب:, توسط رز |

تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
کدام فتنه بی رحم
عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟
شب آفتاب
ندارد
و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی
جاودانه تاریک است
تو در صبوری من
اشتیاق کشتن خویش
و انهدام وجود مرا نمی بینی
منم که طرح مودت به رنج بی پایان
و شط جاری اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
تو را چه
می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
ز من چگونه گریزی
تو و گریز از خویش ؟
به سوی عشق بیا
وارهان دل از تشویش
 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, توسط رز |

 

آن روزها رفتند

آن روزهاي خوب

آن روزهاي سالم سرشار

آن آسمان هاي پر از پولک

آن شاخساران پر از گيلاس

آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها

- به يکديگر

آن  بام هاي بادبادکهاي بازيگوش

آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها

آن روزها رفتند

آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من

آوازهايم ، چون حبابي از هوا لبريز ، مي جوشيد

چشمم  به روي هرچه مي لغزيد

آنرا چو شير تازه مينوشد

گويي ميان مردمکهاي

خرگوش نا آرام شادي بود

هر صبحدم با آفتاب پير

به دشتهاي ناشناس جستجو ميرفت

شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت

 

آن روزها رفتند

آن روزهاي برفي خاموش

کز پشت شيشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بيرون ، خيره ميگشتم

پاکيزه برف من ، چو کرکي نرم ،

آرام ميباريد

 

بر نردبام کهنه ء   چوبي

بر رشته ء سست طناب رخت

بر گيسوان کاجهاي پير

وو فکر مي کردم به فردا ، آه

فردا

حجم سفيد ليز .

با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز ميشد

و با ظهور سايه مغشوش او، در چارچوب در

- که ناگهان خود را رها ميکرد در احساس سرد نور -

 

وطرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهاي رنگي شيشه.

فردا ...

 

 

 گرماي کرسي خواب آور بود

من تند و بي پروا

دور از نگاه مادرم خط هاي با طل را

از مشق هاي کهنه ء خود پاک مي کردم

چون برف مي خوابيد

در باغچه ميگشتم افسرده 

در پاي گلدانهاي خشک ياس

گنجشک هاي مرده ام را خاک ميکردم

 

آن روزها رفتند

آن روزهاي ذبه و حيرت

آن روزهاي خواب و بيداري

آن روزها هر سايه رازي داشت

هر جعبه‌ي صندوقخانه ء سر بسته گنجي را نهان ميکرد

هر گوشه، در سکوت ظهر ،

گويي جهاني بود

هرکس از تاريکي نمي ترسيد

در چشمهايم قهرماني بود

 

آن روزها رفتند

آن روزهاي عيد

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه هاي عطر

در اجتماع اکت و محجوب نرگس هاي صحرايي

که شهر را در آخرين صبح زمستاني

ديدار ميکردند

آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لکه هاي سبز

 

بازار در بوهاي سرگردان شناور بود

در بوي تند قهوه و ماهي

بازار در زير قدمها پهن مشد ، کش ميامد ، باتمام

لحظه هاي راه مي آمخت

و چرخ ميزد ، در ته چشم عروسکها

بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم

هاي رنگي سيال

و باز ميامد

با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر

بازار باران بود که ميريخت ، که ميريخت ،

که ميرخت

 

 

آن روزها رفتند

آن روزهاي خيرگي در رازهاي  جسم

آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه، با زيبايي رگ هاي

آبي رنگ

دستي که  با يک گل از پشت ديواري صدا ميزد

يک دست ديگر را

و لکه هاي کوچک جوهر  ، بر اين دت مشوش ،

مضطرب ، ترسان

و عشق ،

که در سلامي شرم آگين خويشتن را باز گو ميکرد

در ظهرهاي گرم دودآلود

ما عشقمان را در غبار کوچه ميخواندم

ما بازبان ساده ء گلهاي قاصد آشنا بوديم

ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه

ميبرديم

و به درختان قرض ميداديم

و توپ ، با پيغامهاي بوسه در دستان ما ميگشت

و عشق بود ، آن حس مغشوشي که در تاريکي

هشتي

ناگاه

محصورمان مي کرد

و ذبمان ميکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها

و تبسمهاي دزدانه

 

آن روزها رفتند

آن روزها مپل نباتاتي که در خورشيد ميپوسند

از تابش خورشيد، پوسند

و گم شدند آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها

در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت .

و دختري که گونه هايش را

با برگهاي شمعداني رنگ ميزد ، اه

اکنون زني تنهاست

اکنون زني تنهاست

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, توسط رز |

اگر مانده بودی تو را تا به عرش خدا می رساندم
اگر مانده بودی تو را تا دل قصـه هـا مـی کشاندم


اگر با تـو بـودم بـه شب های غربت که تنها نبودم
اگر مانده بودی ز تو می نوشتم تو را می سرودم


مانده بـودی اگـر نازنـیـنـم زنـدگی رنگ و بــوی دگـر داشت
این شب سرد وغمگین غربت باوجود تو رنگ سحر داشت


با تو این مرغک پر شکـسته مانده بـودی اگر بال و پر داشت
با تو بیمی نبودش ز طوفان مانده بودی اگر همسفر داشت


هستیم را به آتش کشیدی سوختم من ندیدی ندیدی
مرگ دل آرزویـت اگـر بـود مـانده بودی اگــر می شنیدی


با تو دریا پر از دیدنی بود شب ستاره گلی چیدنی بود
خاک تن شسته در موج باران در کنار تو بوسیدنی بود


بعد تو خشم دریا و ساحل بعد تو پای من مانده در گل
مانده بودی اگـر مـوج دریـا تـا ابـد هـم پـر از دیـدنی بود


با تـو و عشق تو زنده بودم بعد تو من خـودم هـم نبـودم
بهترین شعر هستی رو با تو مانده بودی اگر می سرودم

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, توسط رز |



وقتی كبوتری شروع به معاشرت با كلاغها می كند پرهايش سفيد می ماند،

ولی قلبش سياه ميشود.

دوست داشتن كسی كه لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است.




دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زيبا و پرشكوه می آفرينند .





اكنون تو با مرگ رفته ای و من اينجا تنها به اين اميد دم ميزنم كه با هر نفس گامی

به تو نزديک تر ميشوم . اين زندگی من است .




وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.

وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.

وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.

وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.

وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.

دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم .



نوشته شده در تاريخ سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, توسط رز |
 

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا

 
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, توسط رز |

گرم مرا یاد آوری یا نه من تو را چشم در راهم

شباهنگام

که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سياهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

ترا من چشم در راهم.

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم ياد آوري يا نه

من از يادت نمي کاهم

ترا من چشم در راهم

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.