« ای کاش با تو هیچ مقابل نمیشدم »
ای بی وفا برو که شبستان خاطرم
دیگر نه جای جلوۀ ذوق وصال توست
زآندم که پی به راز نهان تو برده ام
کابوس خواب راحتم هر شب خیال توست
ای کاش با تو هیچ مقابل نمیشدم!
میخواستم ز پرتو پندار تابناک
نور چراغ خلوت اندیشه ام شوی
میخواستم چو مرغ سبکبال آرزو
تا آخرین دیار خدا همرهم روی
اکنون بخویش گریم و بر آرزوی خویش
در آسمان روشن اشعار دلکشم
دیگر نتابد اختر چشمان مست تو
گردیده چهره ات به غبار گنه نهان
خاموش گشته شمع محبت بدست تو
دیگر تو آن ستارۀ رخشنده نیستی
ای بی وفا که شهرت هنگامه خیز تو
مرهون شور عشق من و نالۀ من است
گر بر سر وفای تو شد نام و ننگ من
پاداش آن بدست تو پیمان شکستن است؟
نی نی تو قدر عشق ندانسته ای هنوز
بگذاشتم ترا به هوس های شوم تو
پنداشتم چنان که نه ئی آشنای من
شبها برو به خلوت دیوان پارسا (!)
بر هر لبی که خواست لبت بوسه ها شکن
دیگر تو آن فرشتۀ پارینه نیستی
زین بعد بر مزار تمنا کنم فغان
آینده را به ماتم بگذشته بسپرم
دامان دل به اشک غمت شستشو دهم
وز سینه داغ مهر ترا پاک بسترم
دیگر نه اعتماد به هر بی وفا کنم.
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی ، سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم ، وقت دیدن او ، راه دیده مگیر
دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند
به جز این اشک سوزان ، دل نا امیدم گواهی ندارد ، خدا داند
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
دلم گیرد هر زمان بهانه ی تو ، سرم دارد شور جاودانه ی تو
روی دل بود به سوی آستانه ی تو
چو آید شب ، در میان تیرگی ها ، گشاید تن ، روح من به شور و غوغا
رو کند چو مرغ وحشی ، سوی خانه تو
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی ، سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم ، وقت دیدن او ، راه دیده مگیر
نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی می گذشت
یک دو سال از عمر،رفت و بر نگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار، او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او
همنشین و هم زبان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن عمری که با او شد بسر
دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد
گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا بر جاست دل
گر گشایی چشم دل، زیباست دل
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست می دارم بدان
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
ب
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس، جز او در این دل جا نبود
در نجابت، در نکویی طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
حسرت و رنج فراوان بود و بس
در غمش مجنون و عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خصم جان و تشنه ی خون من است
این گدا مشمول آن رحمت نشد
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد، تدبیر نیست
ذره ذره آب گشتم، کم شدم
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت، فردا را نگر
آخر این یکبار از من بشنو پند
بر من و بر روزگارم دل مبند
عشق دیرینه گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او، یاد تو ما را بس است
دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودم
از من و هرچه در من نهان بود
میرمیدی
میرهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
میکشیدی
میکشیدی
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظهء تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گو کردم
خش خش برگهای خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم
سالها در دلم زیستی تو
آه،هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو
فروغ فرخزاد
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
گرم یاد آوری یا نهترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سياهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم ياد آوري يا نه
من از يادت نمي کاهم
ترا من چشم در راهمه تو را من چشم در راهم
هجران
دامن مکش به ناز که هجران کشیده ام
نازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام
شاید چو یوسفم بنوازد عزیز مصر
پاداش ذلتی که به زندان کشیده ام
از سیل اشک شوق دو چشمم معاف دار
کز این دو چشمه آب فراوان کشیده ام
جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار
آخر غمت به دوش دل و جان کشیده ام
دیگر گذشته از سر و سامان من مپرس
من بی تو دست از این سرو سامان کشیده ام
تنها نه حسرتم غم هجران یار بود
از روزگار سفله دو چندان کشیده ام
بس در خیال هدیه فرستاده ام به تو
بی خوان و خانه حسرت مهمان کشیده ام
دور از تو ماه من همه غم ها به یک طرف
وین یک طرف که منت دونان کشیده ام
ای تا سحر به علت دندان نخفته شب
با من بگوی قصه که دندان کشیده ام
جز صورت تو نیست بر ایوان منظرم
افسوس نقش صورت ایوان کشیده ام
از سر کشی طبع بلند است شهریار
پای قناعتی که به دامان کشیده ام
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست
قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست ...
روزی دلم گرفت ز اندوه هجر یار
آمد بیادم آن رخ و آن لعل آبدار
آن چشم همچو آهو و آن قد همچو سرو
آن ابروی کمان و دو ذلفی تابدار
اما افسوس که دیگر یاری در میان نبود.قدر یکدیگر را بدانیم.
زندگی چون ماه دو نیمه دارد نیمه اول که در انتظار فردا میسوزد و نیمه پس از آن که در حسرت دیروز شعله ور است. تقدیم به تو که زندگیت چون خورشید نیمهای ندارد
ای شب از رؤیای تو رنگین شده / سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش / شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک / هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من / آتشی در مزرع مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشارتر / ای ز زرّین شاخه ها پر بارتر
ای درِ بگشوده بر خورشید ها / در هجوم ظلمت تردید ها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست / هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور؟ / های هوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من / داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش ازینت گر که در خود داشتم / هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکی ست، درد خواستن / رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سینه دل سینه ها / سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن / زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرّار ها / گم شدن در پهنه ی بازار ها
آه، ای با جان من آمیخته / ای مرا از گور من آمیخته
چون ستاره، با دو بال زر نشان / آمده از دوردست آسمان
از تو تنهائیم خاموشی گرفت / پیکرم بوی همآغوشی گرفت
در جهانی این چنین سرد و سیاه / با قدم هایت قدم هایم به راه
ای به زیر پوستم پنهان شده / همچون خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته / گونه هام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم / آشنای سبزه زاران تنم
آه، ای روشن طلوع بی غروب / آفتاب سرزمین های جنوب
عشق دیگر نیست این، این خیرگی است / چلچراغی در سکوت و تیرگی است
عشق چون در سینه ام بیدار شد / از طلب، پا تا سرم ایثار شد
این دیگر من نیستم، من نیستم / حیف ز آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات / خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنّج های لذّت در تنم / ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم / شادیم یک دم بیالاید به غم
آه، می خواهم که برخیزم ز جای / همچو ابری اشک ریزم های های
این دل تنگ من و این دود عود؟ / در شبستان، زخمه های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پرواز ها؟ / این شب خاموش و این آواز ها؟
ای نگاهت لای لائی سحربار / گاهوار کودکان بی قرار
ای نفس هایت نسیم نیم خواب / شُسته در خود، لرزه های اضطزاب
خفته در لبخند فردا های من / رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شور شعر آمیخته / این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی / لاجرم، شعرم به آتش سوختی ....
...........
گاه کن که غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب مي شود
چگونه سايهء سياه سرکشم
اسير دست آفتاب مي شود
نگاه کن
تمام هستيم خراب مي شود
شراره اي مرا به کام مي کشد
مرا به اوج مي برد
مرا به دام مي کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب مي شود
تو آمدي ز دورها و دورها
ز سرزمين عطرها و نورها
نشانده اي مرا کنون به زورقي
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره مي کشاني ام
فراتر از ستاره مي نشاني ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چين برکه هاي شب شدم
چه دور بود پيش از اين زمين ما
به اين کبود غرفه هاي آسمان
کنون به گوش من دوباره مي رسد
صداي تو
صداي بال برفي فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسيده ام
به کهکشان، به بيکران، به جاودان
کنون که آمديم تا به اوجها
مرا بشوي با شراب موجها
مرا بپيچ در حرير بوسه ات
مرا بخواه در شبان ديرپا
مرا دگر رها مکن
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من
خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام در خرابی است عمارت شدن مخبر من
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند زود انگشت برآرد خرد کافر من
پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع از همه تشنه ترم من بده آن ساغر من
بنده امر توام خاصه در آن امر که تو گوییم خیز نظر کن به سوی منظر من
هین برافروز دلم را تو به نار موسی تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش که ز جوی تو بود رونق شعر تر من
آه در آن شمع منور چه بود کآتش زد در دل و دل را ربود
ای زده اندر دل من آتشی سوختم ای دوست بیا زود زود
صورت دل صورت مخلوق نیست کز رخ دل حسن خدا رو نمود
جز شکرش نیست مرا چاره ای جز لب او نیست مرا هیچ سود
یاد کن آن را که یکی صبحدم این دلم از زلف تو بندی گشود
جان من اول که بدیدم تو را جان من از جان تو چیزی شنود
چون دلم از چشمه تو آب خورد غرقه شد اندر تو و سیلم ربود