در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی
سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی
من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی
شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
شهریار
ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد
سیمای شب آغشته به سیماب برآمد
آویخت چراغ فلک از طارم نیلی
قندیل مه آویزه محراب برآمد
دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم
یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد
چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد
تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد
ماهم به نظر در دل ابر متلاطم
چون زورقی افتاده به گرداب برآمد
از راز فسونکاری شب پرده برافتاد
هر روز که خورشید جهانتاب برآمد
دیدم به لب جوی جهان گذران را
آفاق همه نقش رخ آب برآمد
در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود
جانم به لب از صحبت احباب برآمد
شب و هوس
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روی ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
مي خواهمش در اين شب تنهايی
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ی در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
می خواهمش دريغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تيره به تنهايی
می خوانمش به گريه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شكيبايی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پايان
او آن پرنده شايد می گريد
بر بام يك ستاره سرگردان
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه؟
ِیا نيازی که رنگ می گيرد
در تن شاخه های خشک و سياه
دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با نسيمی که می تراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان
لب من از ترانه می سوزد
سينه ام عاشقانه می سوزد
پوستم می شکافد از هيجان
پيکرم از جوانه می سوزد
هر زمان موج می زنم در خويش
می روم، می روم به جائی دور
بوتهء گر گرفتهء خورشيد
سر راهم نشسته در تب نور
من ز شرم شکوفه لبريزم
يار من کيست ، ای بهار سپيد؟
گر نبوسد در اين بهار مرا
يار من نيست، ای بهار سپيد
دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را بخويش می خواند؟
سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش
آنکه يار منست می داند!
آسمان می دود ز خويش برون
ديگر او در جهان نمی گنجد
آه، گوئی که اینهمه «آبی»
در دل آسمان نمی گنجد
در بهار او ز ياد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گيسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را
ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خيال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام
می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خيس تازهء سرد
آه با اين خروش و اين طغيان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟
شت
ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ
تا نيمه شب بياد تو چشمم نخفته است اي مايه اميد من اي تكيه گاه دور هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت احساس قلب كوچك خود را نهان كنم بگذار تا ترانه من رازگو شود بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم تا بر گذشته مينگرم عشق خويش را چون آفتاب گمشده مي آورم به ياد مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است اين شعر غير رنجش يارم به من چه داد اين درد را چگونه توانم نهان كنم آندم كه قلبم از تو بسختي رميده است اين شعر ها كه روح ترا رنج داده است فريادهاي يك دل محنت كشيده است گفتم قفس ولي چه بگويم كه پيش از اين آگاهي از دو رويي مردم مرا نبود دردا كه اين جهان فريباي نقشباز با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر بار دگر به كنج قفس رو نموده ام بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام پاي مرا دوباره به زنجيرها ببند تا فتنه و فريب ز جايم نيفكند تا دست آهنين هوسهاي رنگ رنگ بندي دگر دوباره بپايم نيفكند |
+ نوشته شده در دوشنبه
|
چه میکشم!
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنهی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
گرفته ، ای دوست ...
دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من ؛
گر از قفس گریزم ، کجا روم ، کجا ، من ؟
کجا روم ؟ که راهی به گلشنی ندانم ،
که دیده برگشودم ، به کنج تنگنا ، من .
نه بسته ام به کس دل ، نه بسته کس به من نیز،
چو تخته پاره بر موج ، رها ، رها ، رها ، من .
ز من هر آنکه او دور، چودل به سینه نزدیک ؛
به من هر آنکه نزدیک ، ازو جدا، جدا ، من !
نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا ، من .
ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟
که گو یدم به پاسخ ، که زنده ام چرا من ؟
ستاره ها نهفتم ، در آسمان ابری ــ
دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من ...
نشسته ام وسط ِ عاشقانه ای بی رحم
وخیره ام به شروع ِ ترانه ای بی رحم
هنوز متّهمم که تو را نفهمیدم
و پایبند ِ تو هستم، به خانه ای بی رحم
نلرزد آینه ی بغض ِ چانه اي بي رحم
هنوز هم كه هنوز است عاشقت هستم
جواب عشق ِ من اما بهانه اي بي رحم
تمام بی کسی ام بی اراده میگرید
بر استخوان پُر از درد ِ شانه ای بی رحم
ببین که سوختم از لحظه های تبدارت
و مانده ام ته ِ جیب ِ زمانه ای بی رحم
****
نه تبرئه و نه حبسی نوشته ای قاضی!
و آتشم زده ای با زبانه ای بی رحم
خدایا دلم خیلی گرفته نمی تونم جلوی اشکهامو بگیرم دلم از تنهای داره فریاد میرنه تو رو صدا میکنه تو کجای که من از غم مردم چرا این غصه ها تمومی نداره چرا چرا چرا؟؟؟؟چرا تنهای قلبم پایانی نداره نکنه تنهای غم با من منولدشده یا برای من بوده خدایا تو خودت میدونی که من هیچوقت برای کسی بد نخواستم حتی برای کسایی در تمام عمرم منوتحقیر کردن وتنهام گذاشتن خدایا خوبی توی دنیا تو مرده انسانیت مرده عشق مرده عدالت مرده همه نشستن ازدور دردهای همدیگرو تماشا میکنن واگر خیلی لطف کنن متاثر میشن بعد رد میشن میرنو فراموش میکنن خدا مثله همیشه بهت نیاز دارم خواهش میکنم منو در اغوشت بگیر وقلبمو پر از امید کن خدایا تو قادری به همه چیز ومن فقط بنده ای ناچیز مرا دریاب خدایا من به تو نیاز دارم دستامو بگیر
مرا بگذار
به خویشتن بگذار
من و تلاطم دریا
تو و صلابت سنگ
من و شکوه تو
ای پرشکوه خشم آهنگ
من و سکوت و صبور ی؟
من و تحمل
دوری ؟
مگر چه بود محبت
که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟
من از هجوم هجاهای عشق می ترسم
امید بی ثمری خانه در دلم کرده ست
به دشت و باغ و بیابان
به برگ بر گ درختان
و روح سبز گیاهان
گر از کمند تو دل رست
دوباره آورم ایمان
که عشق بیهوده ست
مرا به خود بگذار
مرابه خاک سپار
کسی ؟
نه هیچ کسی را دگر نمی خواهم
خوشا صفای صبوحی
صدای نوشانوش
ز جمله می خواران
خوشا شرار شراب و ترنم باران
گلی برای کبوتر
گلی برای بهاران
گلی برای کسی که مرا به خود می خواند ز پشت
نیزاران
تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
کدام فتنه بی رحم
عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟
شب آفتاب
ندارد
و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی
جاودانه تاریک است
تو در صبوری من
اشتیاق کشتن خویش
و انهدام وجود مرا نمی بینی
منم که طرح مودت به رنج بی پایان
و شط جاری اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
تو را چه
می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
ز من چگونه گریزی
تو و گریز از خویش ؟
به سوی عشق بیا
وارهان دل از تشویش
آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولک
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها
- به يکديگر
آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش
آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
آن روزها رفتند
آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من
آوازهايم ، چون حبابي از هوا لبريز ، مي جوشيد
چشمم به روي هرچه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مينوشد
گويي ميان مردمکهاي
خرگوش نا آرام شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي ناشناس جستجو ميرفت
شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت
آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش
کز پشت شيشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بيرون ، خيره ميگشتم
پاکيزه برف من ، چو کرکي نرم ،
آرام ميباريد
بر نردبام کهنه ء چوبي
بر رشته ء سست طناب رخت
بر گيسوان کاجهاي پير
وو فکر مي کردم به فردا ، آه
فردا
حجم سفيد ليز .
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز ميشد
و با ظهور سايه مغشوش او، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها ميکرد در احساس سرد نور -
وطرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهاي رنگي شيشه.
فردا ...
گرماي کرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خط هاي با طل را
از مشق هاي کهنه ء خود پاک مي کردم
چون برف مي خوابيد
در باغچه ميگشتم افسرده
در پاي گلدانهاي خشک ياس
گنجشک هاي مرده ام را خاک ميکردم
آن روزها رفتند
آن روزهاي ذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روزها هر سايه رازي داشت
هر جعبهي صندوقخانه ء سر بسته گنجي را نهان ميکرد
هر گوشه، در سکوت ظهر ،
گويي جهاني بود
هرکس از تاريکي نمي ترسيد
در چشمهايم قهرماني بود
آن روزها رفتند
آن روزهاي عيد
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه هاي عطر
در اجتماع اکت و محجوب نرگس هاي صحرايي
که شهر را در آخرين صبح زمستاني
ديدار ميکردند
آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لکه هاي سبز
بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
در بوي تند قهوه و ماهي
بازار در زير قدمها پهن مشد ، کش ميامد ، باتمام
لحظه هاي راه مي آمخت
و چرخ ميزد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم
هاي رنگي سيال
و باز ميامد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار باران بود که ميريخت ، که ميريخت ،
که ميرخت
آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم
آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه، با زيبايي رگ هاي
آبي رنگ
دستي که با يک گل از پشت ديواري صدا ميزد
يک دست ديگر را
و لکه هاي کوچک جوهر ، بر اين دت مشوش ،
مضطرب ، ترسان
و عشق ،
که در سلامي شرم آگين خويشتن را باز گو ميکرد
در ظهرهاي گرم دودآلود
ما عشقمان را در غبار کوچه ميخواندم
ما بازبان ساده ء گلهاي قاصد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه
ميبرديم
و به درختان قرض ميداديم
و توپ ، با پيغامهاي بوسه در دستان ما ميگشت
و عشق بود ، آن حس مغشوشي که در تاريکي
هشتي
ناگاه
محصورمان مي کرد
و ذبمان ميکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها
و تبسمهاي دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مپل نباتاتي که در خورشيد ميپوسند
از تابش خورشيد، پوسند
و گم شدند آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت .
و دختري که گونه هايش را
با برگهاي شمعداني رنگ ميزد ، اه
اکنون زني تنهاست
اکنون زني تنهاست
اگر مانده بودی تو را تا به عرش خدا می رساندم
اگر مانده بودی تو را تا دل قصـه هـا مـی کشاندم
اگر با تـو بـودم بـه شب های غربت که تنها نبودم
اگر مانده بودی ز تو می نوشتم تو را می سرودم
مانده بـودی اگـر نازنـیـنـم زنـدگی رنگ و بــوی دگـر داشت
این شب سرد وغمگین غربت باوجود تو رنگ سحر داشت
با تو این مرغک پر شکـسته مانده بـودی اگر بال و پر داشت
با تو بیمی نبودش ز طوفان مانده بودی اگر همسفر داشت
هستیم را به آتش کشیدی سوختم من ندیدی ندیدی
مرگ دل آرزویـت اگـر بـود مـانده بودی اگــر می شنیدی
با تو دریا پر از دیدنی بود شب ستاره گلی چیدنی بود
خاک تن شسته در موج باران در کنار تو بوسیدنی بود
بعد تو خشم دریا و ساحل بعد تو پای من مانده در گل
مانده بودی اگـر مـوج دریـا تـا ابـد هـم پـر از دیـدنی بود
با تـو و عشق تو زنده بودم بعد تو من خـودم هـم نبـودم
بهترین شعر هستی رو با تو مانده بودی اگر می سرودم
وقتی كبوتری شروع به معاشرت با كلاغها می كند پرهايش سفيد می ماند،
ولی قلبش سياه ميشود.
دوست داشتن كسی كه لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است.
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زيبا و پرشكوه می آفرينند .
اكنون تو با مرگ رفته ای و من اينجا تنها به اين اميد دم ميزنم كه با هر نفس گامی
به تو نزديک تر ميشوم . اين زندگی من است .
وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.
وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.
وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.
وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.
وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.
دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم .
گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا
فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا
مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب
فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا
کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی
نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا
نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن
چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا
هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش
نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا
توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق
چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا
بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم
کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا
سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ
که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا
گرم مرا یاد آوری یا نه من تو را چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سياهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم ياد آوري يا نه
من از يادت نمي کاهم
ترا من چشم در راهم
عشق اقیانوس وسیعی است که دو ساحل رابه یکدیگر پیوند میدهد
life whithout love is none sense and goodness without love is impossible
زندگی بدون عشق بی معنی است و خوبی بدون عشق غیر ممکن
love is something silent , but it can be louder than anything when it talks
عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلند تر خواهد بود
love is when you find yourself spending every wish on him
عشق آن است که همه خواسته ها را برای او آرزو کنی
love is flower that is made to bloom by two gardeners
عشق گلی است که دو باغبان آن را می پرورانند
love is like a flower which blossoms whit trust
عشق گلیis wide ocean that joins two shores است که در زمین اعتماد می روید
love is afraid of losing you
عشق یعنی ترس از دست دادن تو
no matter what the question is love is the answer
پاسخ عشق است سوال هر چه که باشد
when you have nothing left but love than for the first time you become aware that love is enough
وقتی هیچ چیز جز عشق نداشته باشید آن وقت خواهید فهمید که عشق برای همه چیز کافیست
love is the one thing that still stands when all else has fallen
زمانی که همه چیز افتاده است عشق آن چیزی است که بر پا می ماند
love is like the air we breathe it may not always be seen, but it is always felt and used and we will die without it
عشق مثل هوایی است که استشمام می کنیم آن را نمی بینیم اما همیشه احساس و مصرفش می کنیم و بدون ان خواهیم مرد
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
خود ندانم چه خطائي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا مي نگرم، باز هم اوست
كه بچشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بي گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود
*********************
شعر گفتم كه ز دل بردارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه ئي از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را
مادر، اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگي نيست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبائي
بشكن اين آينه را اي مادر
حاصلم چيست ز خود آرائي
در ببنديد و بگوئيد كه من
جز او از همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا؟ باكم نيست
فاش گوئيد كه عاشق هستم
قاصدي آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست، بگوئيد آن زن
ديرگاهيست، در اين منزل نيست
حکایت من حکایت کسی است عاشق دریا بود ولی قایق نداشت دلباخته سفربود اما همسفر نداشت حکایت من حکایت کسی است که,,زجر کشید اما ضجه نزد زخم داشت اما ناله ای نکرد و خندید تا کسی غمش را نفهمد...
جام در دست پیش می آید..... یک نفر مست پیش می آید....عاشقی جرم نیست ای مردم.....اتفاق است پیش می آید
عشق یعنی....................کوچک کردن دنیا به اندازه یک نفرو بزرگ کردن یک نفر..........به اندازه دنیا
باید فراموشت کنم.... چندیست تمرین میکنم....من میتوانم،میشود....آرام تلقین میکنم....حالم،نه اصلا خوب نیست....تا بعد بهتر میشود....فکری برای این دل... آرام و غمگین میکنم....من میپذیرم رفته ای....و بر نمیگردی ، همین....خود را برای درک این....صد بار تحسین میکنم....کم کم ز یادم میروی....این روزگار ورسم اوست....این جمله را با تلخی اش.... صد بار تحسین میکنم
اندکی آهسته تر سکوت کن.... صدای بی تفاوت بودنت آزارم میدهد
زمان غرتگر عجیبی است ....همه چیز را با خود می برد به جز حس دوست داشتن را
خدایا حواست هست ؟؟این صدای گریه از گلویی میاید که تو از رگش به من نزدیگتری
همه تفاوت ما این است ..... که تو بیاد نمی آوری ولی من از یاد نمیبرم
توی این برهوت که قلبم از تنهای خسته شده بود چشمه ای جوشید قلبم دوباره زنده شد از هدیه که به من دادی متشکرم
در منی و این همه ز من جدا
با منی ور دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
بر کشی تو رخت خویش از این دیار
سایه تو ام بهر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو
شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ، در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم ، دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟
دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه ، مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله میکشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند، بلکه ره برم شوق
در سراچه غم نهان تو
من خیلی احساس تنهای میکنم احساس میکنم قلبم خسته شده
دیگه دوست نداره به تپیدن ادامه بده میخواد استراحت کنه اخه خسته شده
گفتم خدایا من باهات حرف دارم حرفامو گوش میدی منو میبینی وقت داری
خدا جواب داد من کنارت نشستم بگو حرفاتو گوش میدم من همیشه پیش
تو هستم گفتم خدایا قلبم خسته شده از پس شکستنش دیگه نمی خواد بتپه
گفتم خدا یا من خیلی تنها هستم چرا به من همدم خوبی ندادی لیا قتشو نداشتم؟
چرا من انقدر زود از این دنیای تو سیر شدم خسته شدم چرا؟؟؟؟
مگه نگفتی که این دنیا دنیای عمل عکس العمل پس کی من عکس العمل کارامو می بینم؟
گفتم خدایا از پس توی این دنیای تو اشک ریختم خسته شدم انقدر چنگ زدم تا امید تازه ای
پیدا کنم خسته شدم انقدر با خودم کلنجار رفتم تا از راه درستی که تو گفتی بیرون نرم خسته شدم
گفتم خدایا تنهای فقط لایق تو هستش من انسانم دیگه صبرم تموم شده خسته شدم
خدایا ازت میخوام منو با خودت ببری تا به آرامش برسم اونجا به شادی برسم از تنهای
نجات پیدا کنم
خدا گفت صبر کن صبر کن
من گفتم باشه بازم صبر می کنم.
میان تاریکی
میان تاریکی
ترا صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستی من
چو یک پیالهء شیر
میان دستم بود
نگاه آبی ماه
به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمناک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چون دود می لغزید
به روی پنجره ها
تمام شب آنجا
میان سینهء من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خواست
کسی ترا می خواست
دو دست سر او
دوباره پس می زد
تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت
کسی تورا می خواند
هوا چو آواری
به روی او می ریخت
درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانه باد؟
کجاست خانه باد؟
صدايي در شب
نيمه شب در دل دهليز خموش |
از دوست داشتن
امشب از آسمان ديده تو
روي شعرم ستاره مي بارد
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه مي كارد
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتش ها
آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
از سياهي چرا حذر كردن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب بجاي مي ماند
عطر سكر آور گل ياس است
آه، بگذار گم شوم در تو
كس نيابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه، بگذار زين دريچه باز
خفته در پرنيان رؤياها
با پر روشني سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها
داني از زندگي چه مي خواهم
من تو باشم، تو، پاي تا سر تو
زندگي گر هزارباره بود
بار ديگر تو، بار ديگر تو
آنچه در من نهفته دريائيست
كي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين توفاني
كاش ياراي گفتنم باشد
بسكه لبريزم از تو، مي خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج درياها
بسكه لبريزم از تو، مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم
آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
روز را در آئینه گریه میکردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیلهء تنهائیم نمیگنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمیتوانستم ، دیگر نمیتوانستم
صدای کوچه ، صدای پرنده ها
صدای گمشدن توپهای ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حبابهای کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود میکردند
و باد ، باد که گوئی
در عمق گودترین لحظه های تیرهء همخوابگی نفس میزد
حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا
فشار میدادند
و از شکافهای کهنه ، دلم را بنام میخواندند
تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پناه میآورند
ديگرش هرگز نخواهم ديد
روز دوم باز ميگفتم
ليك با اندوه و با ترديد
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پيمان خود بودم
ظلمت زندان مرا ميكشت
باز زندانبان خود بودم
آن من ديوانه عاصي
در درونم هايهو مي كرد
مشت بر ديوارها ميكوفت
روزني را جستجو مي كرد
در درونم راه ميپيمود
همچو روحي در شبستاني
بر درونم سايه مي افكند
همچو ابري بر بياباني
مي شنيدم نيمه شب در خواب
هايهاي گريه هايش را
در صدايم گوش ميكردم
درد سيال صدايش را
شرمگين مي خواندمش بر خويش
از چه رو بيهوده گرياني
در ميان گريه مي ناليد
دوستش دارم نمي داني
بانگ او آن بانگ لرزان بود
كز جهاني دور بر ميخاست
ليك درمن تا كه مي پيچيد
مرده اي از گور بر مي خاست
مرده اي كز پيكرش مي ريخت
عطر شور انگيز شب بوها
قلب من در سينه مي لرزيد
مثل قلب بچه آهو ها
در سياهي پيش مي آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزديكتر ميشد
ورطه تاريك لذت بود
مي نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان روياها
زورق انديشه ام آرام
مي گذشت از مرز دنيا ها
باز تصويري غبار آلود
زان شب كوچك ‚ شب ميعاد
زان اطاق ساكت سرشار
از سعادت هاي بي بنياد
در سياهي دستهاي من
مي شكفت از حس دستانش
شكل سرگرداني من بود
بوي غم مي داد چشمانش
ريشه هامان در سياهي ها
قلب هامان ميوه هاي نور
يكديگر را سير ميكرديم
با بهار باغهاي دور
مي نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان رويا ها
زورق انديشه ام آرام
ميگذشت از مرز دنيا ها
روزها رفتند و من ديگر
خود نميدانم كدامينم
آن مغرور سر سخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم ؟
بگذرم گر از سر پيمان
ميكشد اين غم دگر بارم
مي نشينم شايد او آيد
عاقبت روزي به ديدارم
من انسانم یا جنسیت؟این همیشه ذهن منو به خودش مشغول میکنه که وقتی با آدمای دیگه برخورد دارم اول انسان بودنه منو می بینن یا جنسیت من*آیا امکان داره روزی برسه که ما یاد بگیریم که ما قبل از این که زن یا مرد باشیم انسانیم اونوقت می تونیم با هم برخوردهای بهتر ی داشته باشیم وبهتر می تونیم همدیگرو بشناسیم بهتر انتخاب کنیم واز بودن در کنار هم کمال استفاد رو ببریم و خوشحال باشیم حتی اگر این ارتباط به عشق برسه اون عشق واقعیه وبرای همیشه میمونه و براش پایانی وجود نداره ولی متاسفانه اون چیزی که الان بیشتر بین ما وجود داره این که جنسیت برای ما حرف اولو میزنه و ما متاسفانه به همدیگه نگاه جنسی داریم که این وجهه اشتراک ما با حیوانات و نشانه از انسان بودن نیست
خسته
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین او خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی داد
هرجا که نشست بی تامل گفت:
(او یک زن ساده لوح عادی بود)
می سوزم از این دوروئی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم
رو، پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثاره ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
شورنده تر آذری بخواهم یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه آن دو چشم رویائی
هرگز نبرد ز دیگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمی گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمی رانم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو، مجو، هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز
آب را گل کردند....
چشم ها را بستند و چه با دل کردند...
وای سهراب کجایی آخر ؟
زخم ها بر دل عاشق کردند...
خون به چشمان شقایق کردند تو کجایی سهراب ؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند...
همه جا سایه ی دیوار زدند...
ای سهراب کجایی که ببينی حالا دل خوش مثقالی است ...
دل خوش سيری چند ؟
صبـــــــــــــــــر کن ای سهـــــــــــــــراب قایقی خواهم ساخت دور خواهم شداز این خاک غریب ...
قایقت جـــــــــــــــا دارد ؟؟!؟
من هم از همهمه اهل زمین دلگیرم
امشب در سر شوری دارم...... امشب در دل نــوری دارم
باز امشب در اوج آسـمانم .......رازی بـاشـــد بـا ستارگانم
امشب يک سر شوق وشورم...... از ايـن عــالــم گــويــی دورم
از شـادی پـر گـيرم کـه رسـم بـه فلک
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک
در آسمان ها غوغا فکنم
سبو بريزم ساغر شکنم
امشب يک سر شوق وشورم
از ايـن عــالــم گــويــی دورم
با ماه و پـرويـن سخنی گويم
وز روی مه خـود اثـری جويـم
جان يابم زين شبها
می کاهم از غمها
مـاه و زهـره را بــه طـرب آرم
از خود بي خبرم ز شعف دارم
نغمه ای بر لب ها
نغمه ای بر لب ها
امشب يک سر شوق وشورم
از ايـن عــالــم گــويــی دورم
امشب در سر شوری دارم...... امشب در دل نــوری دارم
باز امشب در اوج آسـمانم....... رازی بـاشـــد بـا ستارگانم
امشب يک سر شوق وشورم....... از ايـن عــالــم گــويــی دورم